قصه تنهایی ...

 

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و
رفاقت ،اطمینان خاطر
و
یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و
هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
 

 

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
و

یاد می‌گیری که خیلی ارزشمندی

 

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:57 توسط الهام|

با زیرشلواری ازخونه زدم بیرون هوا سرد بود واسه اینکه سرما کمتر بهم نمود کنه دستامو جمع کردم رو سینه و بدو بدو رفتم سمت بقالی محله که سر خیابون بود اما وقتی رسیدم دیدم بقالی بسته اس با خودم گفتم : تف به این شانس تو راه برگشتن به خونه بارون گرفت اونم باچه شدتی یه نگاه به آسمون که انگار فهمیده بود من با لباس گرم بیرون نیومدم کردم و گفتم : تف به این شانس وقتی رسیدم خونه سریع کلید ماشین و برداشتم تابرم از یه جای دیگه خرید کنم باز با زیرشلواری نشتم تو ماشین و راه افتادم تو راه همینطور که داشتم میرفتم یه مرتبه دختری که حاشیه خیابون داشت راه میرفت تلو تلو خورد و خورد رو زمین منم که همیشه حساس بودم نسبت به خانم هایی که تو خیابون دچار مشکل میشند گفتم :تف به این شانس سریع ماشین و پارک کردم و رفتم سراغش هر چقدرصداش زدم جوابی نداد انگار بیهوش شده بود خوب که نگاهش کردم دیدم خیلی چهره اش جذابه و یه ندایی از درون به من میگفت اگه کمکش نکنی خیلی خری . من که الان درگیر عواطف انسان دوستانه شده بودم گفتم : تف به این شانس از رو زمین بلندش کردم و با زحمت گذاشتمش روصندلی عقب ماشین به هر زحمتی بود سریع رسوندمش به بیمارستان وقتی تو راهروی بیمارستان همراه برانکاردش داشتم راه میرفتم دیدم همه چپ چپ نگاهم میکنند یه نگاه به خودم کردم دیدم با زیرشلواریم و از همه بدتر زیر شلواریم خیسه و چسبیده به تنم و منظره بدی رو به نمایش گذاشته زیر لب گفتم تف به این شانس
سرگرم جواب دادن به سوالات دکتر و پرستارها بودم که سرو کله ی نیرو انتظامی بیمارستان پیدا شد و از من خواستند که تو دفترشون تو بیمارستان بشینم و تکون نخورم وقتی دیدم تو هچل افتادم گفتم : تف به این شانس شروع کردم به توضیح دادن واسه مامور نیرو انتظامی که بابا! به پیر به پیغمبر تصادفی در کار نبوده و اونا هم گوششون بدهکار نبود و منم هر۵ دقیقه یکبار وقتی میدیدم حرفام ثمر بخش نیست میگفتم : تف به این شانس
همینطور که منتظر تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم دکتر بخش اومد داخل دفتر و به من گفت شما چه نسبتی با این خانم دارید منم گفتم هیچ نسبتی دکتر گفت مریض شما دختر مجردیه که حامله اس و الانم به هوش اومده اینو گفت و منو واسه شناسایی بردند بالای سر اون خانم مامور ازش پرسید شما تصادف کردید اونم با خیلی بی رمقی گفت نه (خیلی خوشحال شدم) بعد مامور ازش پرسید این آقا رو میشناسید و اونم بی رمق گفت آره و ازهوش رفت بلند گفتم تف به این شانس
الان دیگه از اتهام تصادف مبرا شده بودم اما واسه اینکه تکلیف بابای مجهول الهویه بچه مشخص بشه از من آزمایش گرفتند تا ببینند مشخصات من با مشخصات بچه جور در میاد یا نمیاد!
بعد از گذشت یه مدتی که تو دفتر نیرو انتظامی بیمارستان نشسته بودم و داشتم سین جین میشدم دکتر درو باز کرد و اومد تو و گفت آقا : نتایج آزمایش شما نشون میده که بیگناهید چون نتایج آزمایشات نشون میده نه تنها بچه از شما نیست که شما کلاً عقیم هستید و قادر به بچه دار شدن نیستید
و شروع کرد به توضیح دادن که مشکل دقیقاً از کجامه و 
بعد از چند لحظه دیگه هیچ چیز نمیشنیدم و فقط لبای دکترو میدیدم که بین ریش پر فسوری آنکارد شدش تکون میخورد خاطراتم از چند سال قبل شروع به مرور شدن کردند یاد اولین دوست دخترم افتادم که همیشه ی خدا نگران بود که حامله شده و همه چیو بااین نگرانیش کوفتم میکرد ، یاد روزایی که چشمام گرد میشد تا ببینم رنگ بی بی چک دقیقاً چه رنگیه ، یاد روزایی که از پله های آزمایشگاه با هول و ولا بالا رفتم تا نتیجه آزمایش دوست دخترمو بگیرم ، یاد اون ۴ میلیون پولی که همین چند وقت پیش دادم به منشی دفترم تا بره بچه شو سقط کنه ، یاد نصفه شبایی که بند و آب داده بودم و در به در دنبال داروخانه شبانه روزی میگشتم واسه خریدن قرص اچ دی و ال دی ، یاد حرفای زن مطلقه ای که چند سال پیش باهاش بودم و ادعا میکنه بچه آخرش از منه و ازم خرجی میگیره و
تو کله ام غوغایی بود یه طرف مغزم این چیزا رو بخاطر میاورد و طرف دیگه مغزم پر شده بود از جمله ی: تف به این شانس 
با صدای زنگ موبایلم ازفکر و خیال در اومدم دکتر هنوز داشت توضیح میداد- گوشی رو بر داشتم و بی رمق گفتم : الو خانمم اونطرف خط بود گفت : معلوم هست کدوم قبرستونی رفتی؟ اگه یلالی تلالیت تموم شده یه چی بخر بیا خونه  گرسنه ایم گوشی از دستم که دیگه نایی واسه نگه داشتنش نداشت افتاد و بی اختیار گفتم : تو این شانس

 

نوشته شده در شنبه 22 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:55 توسط الهام|

تا حالا به این فکر کردین که چرا لباس فارغ التحصيلي این شکلیه

.

لباس فارغ التحصیلی توی کل جهان این شکلیه . اما تا حالا به این فکر کردین که چرا این شکلیه و اصلاً فلسفه وجودش چیه؟!!! هنگامی كه از شما سوال میشود كه این لباس و كلاه چیست؟ چه پاسخی دارید که بدهید؟! احتمالاً خواهید گفت نمی دانم !!!! اما اگر این سوال را از یك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی بپرسند خواهند گفت :
ما به احترام «آوی سنّا AVICENNA» (ابن سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین میپوشیم!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟!
بله یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمیشناسیم ردای فارغ التحصیلی است!!
آنها به احترام «آوی سنّا» كه همان «ابن سینا»ی ماست كه لباس بلند رِدا گونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود میكنند. آن كلاه هم نشانه همان دَستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دَستار آویزان میكردیم و به دوش میانداختیم.. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمیدانیم !!
باید افسوس بخوریم که نمیدونستیم!!!

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:40 توسط الهام|

 

من
به نظر من آدمها دو دسته هستن :
  يا از من پولدارترن که بهشون ميگم مال مردم خور و ... يا بي پول ترن که بهشون ميگم گشنه گدا و ...   يا بهتر از من کار ميکنن که بهشون ميگم خرحمال و ... يا کمتر کار ميکنن که بهشون ميگم تنبل و ...   يا از من سرسخت ترن که بهشون ميگم کله خر و ... يا بي خيال ترن که بهشون ميگم ببو و ...   يا از من هوشيارترن که بهشون ميگم پرافاده و ... يا ساده ترن که بهشون ميگم هالــو و ...   يا از من شجاع ترن که بهشون ميگم بي کله و ... يا از من محتاط ترن که بهشون ميگم بي عرضه و ...   يا از من دست و دل باز ترن که بهشون ميگم ولخرج و ... يا اهل حساب و کتابن که بهشون ميگم خسيس و ...   يا از من بزرگترن که بهشون ميگم گنده بگ و ... يا کوچيکترن که بهشون ميگم فسقلي و ...   يا از من مردم دار ترن که بهشون ميگم بوقلمون صفت و ... يا رو راست ترن که بهشون ميگم احمق  ...   کلا معيار همه چيز من هستم و نه حقيقت
 

-------------------------------------------------------------------
نيمي از عمر را به تمسخر آنچه ديگران به آن اعتقاد دارند مي گذرانيم 
نيمي ديگر را در اعتقاد به آنچه ديگران به تمسخر مي گيرند...!

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:34 توسط الهام|

همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:
شغلمان را تغيير دهيم
مهاجرت كنيم
با افراد تازه اي آشنا شويم
ازدواج كنيم
 
فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
ترفيع بگيريم
اقامت بگيريم
با افراد بيشتري آشنا شويم
بچه دار شويم
 
و خسته مي شويم وقتي:
مي بينيم رييسمان نمي فهمد
زبان مشترك نداريم
همديگر را نمي فهميم
مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند
بهتر است صبر كنيم ...
 
با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :
رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم
به جاي ديگري سفر كنيم
به دنبال دوستان تازه اي بگرديم
همسرمان رفتارش را عوض كند
يك ماشين شيك تر داشته باشيم
بچه هايمان ازدواج كنند
به مرخصي برويم
و در نهايت بازنشسته شويم....
 
حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.
 
اگر الآن نه، پس كي؟
 
زندگي همواره پر از چالش است.
 
بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.
 
به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم
كاري كه بايد تمام كنيم
زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم
بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم
و ...
بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!
 
بعد از آن كه همه ی اين ها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آن ها را موانع مي‌شناسيم
 
اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد. خوشبختي، خود همين جاده است.. بياييد از هر لحظه لذت ببريم.
 
براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:
در انتظار فارغ التحصيلي
بازگشت به دانشگاه
كاهش وزن
افزايش وزن
شروع به كار
مهاجرت
دوستان تازه
ازدواج
شروع تعطيلات
صبح جمعه
در انتظار دريافت وام جديد
خريد يك ماشين نو
باز پرداخت قسط ها
بهار و تابستان و پاييز و زمستان
اول برج
پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون
مردن
تولد مجدد
و...
 
خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.
 
هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.
 
زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.
 
اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:
1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..
2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.
 
نمیتوانید پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟
نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد..
 
روزهاي تشويق به پايان مي رسد! نشان هاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!
 
اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:
1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.
2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.
3. افرادي كه با مهرباني هايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.
4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آن ها لذت مي بريد، نام ببريد.
حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟
 
افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند ....
 
آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هايي كه در همه ی شرايط، كنار شما مي مانند ...
 
كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.
 
شما در كدام ليست قرار داريد؟ نمي دانيد؟
اجازه دهيد كمكتان كنم.
شما در زمره ی مشهورترين نيستيد...،

نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:7 توسط الهام|


آخرين مطالب
» فقر یعنی...
» بهترین باش
» گردو یا الماس؟
» عتیقه فروش
» چه تلخ است روابطمان این روزها...
» زندگی کن
» گند زدیم...
» فرق عشق و ازدواج
» امید عشق زیبایی
» گرگ
» خدا
» خلقت زن
» زرنگتر از اصفهانی ها
» کم کم یاد خواهی گرفت
» تف به این شانس...
» لباس فارغ التحصیلی
» آدم ها دو دسته اند...
» خوشبختی کجاست...؟؟؟!!!!
» حس مرد

Design By : Pichak